آخر هفته
این آخر هفته با سام (فرض میکنیم اسم همس من سام هست) رفته بودیم یه جایی خارج شهر یه بادی به کلمون بخوره. از اوضاع خرابی که داریم یه کم دور شیم.اما بعد از برگشتنمون حسابی تلافی این باد به کله خوردنمون رو درآورد. وقتی سام هم هست هرگز خوشحال نیستم.ترجیح میدم یا تنها باشم یا یه دوستی باهام باشه. نمیدونم از کی شروع شد این دوست نداشتن ها این همه دوری و بغض البته ۱۰۰۱ دلیل براشون دارم. اصلن دلم نمیخواست اینجا وارد فضای خصوصی زندگیم بشم و هنوز هم راحت نیستم از نوشتن راجبش. به توصیه دکترم اینکارو میکن. هر قدر دنبال دلیل برای این ادامه این زندگی میگردم چیز زیادی دستگیرم نمیشه. زندگی که حداقل ایده آلهارو داشته باشه برای من با زندگی که الان دارم فرسنگها فاصله داره. من تلاش کردمُ تا الان ۶ سال وقت گذاشتم٫ انرژی گذاشتم و… کارایی کردم که اصلن فکر نمیکردم از عهده ام بر بیاد. هیچ تغییر مثبتی رخ نداد. بشدت احساس تنهایی میکنم و بی پناهی . مثل اینکه نشستم منتظر مردن. ترس از تغییر منو سر جام میخکوب کرده. توانایی تصمیم گرفتن درست و حسابی ندارم. همیشه اعتقادم این بوده که رابطه ای که چیزی بهم نمیده و خوشحالم نمیکنه باید تمومش کنم. حالا این چند سال باسختی زیاد تو این رابطه بیمار موندم و مستأصل . کاش میشد کسی کمکم میکرد و میتونستم تصمیم درستی بگیرم. میدونم که ترجیح میدم بعدش برگردم ایران ولی تقریبن همه به جز پدر, مادرم میگن اشتباهه اگر برگردم. اینجا دوستای خیلی کمی دارم باز به دلیل رفتار های عجیب سام که کلن فراری از آدمهاست. اگر برگردم حداقل خانواده و دوستان زیادی دارم که کمتر حس تنهایی خواهم کرد. مشکل دیگه من اینه که اگر ازین رابطه برم مطمءنم که باید مادر شدن رو فراموش کنم هرچند با بودن سام هم هیچ معلوم نیست مادر بشم یا نه. خلاصه که تو بد مخمصه ای گرفتار شدم. پولم ندارم مرتب با تراپیست مشورت کنم.اینهم دنیای اینروزای منه. بشدت تلخ شدم. با همه. با خودم. نمیدونم چقدر طول بکشه…